باز کردن عکس مطالب

دلنوشته ای زیـــــــبا از " هیلا صدیقی"

این روزها از آن روزهایی ست که دلم میخواهد لباس ( هیلا صدیقی ) را از تن بیرون بیاورم و سه کنج دیوار ، روی چوب لباسی آویزان کنم ... بروم کف قالی بنشینم و پاهایم را دراز کنم و به هیچ چیز و هیچ کس جز خودم و زندگی خودم فکر نکنم ... 

نه به کسانی فکر کنم که با هزار وصله و پینه میخواهند تو را به جریانی یا گروهی یا حزبی و یا هر ساختار و سازمان دیگری بچسبانند و حاشیه دارت کنند و نه به آنانی بیندیشم که آرزو داشتند خیلی بیش از اینها قربانی هیاهوی سالهای اخیر میشدی تا تیتر خبرسازی هایشان رنگ و بوی جانسوزتری به خود بگیرد و حالا که نه من از روزگارم نوحه سرایی میکنم و نه ظاهر اوضاع و احوالم سوژه ی خوبی برای داغ شدن دارد ، هزار ظن و شک و روش را برای سرکوبم پیدا میکنند ... 

میخواهم یک گوشه بنشینم و دل سیر کسانی را ببینم که از سالهای دور مرا میشناسند ... آنقدر میشناسند که مرا از پشت نقاب ناباوری و بی اعتمادی حاکم بر این روزهای جامعه تماشا نمیکنند ... آنقدر میشناسند که با طعنه ، گلایه نمیکنند که چرا هر روز برای اتفاقات سیاسی واکنش نشان نمیدهی ... کسانی که فراموش نکرده اند که من قرار بود یک فعال اجتماعی و فرهنگی باشم نه یک فعال سیاسی ... که قرار بود هنرمندی باشم که با مردم است نه بر مردم ... 

قرار بود شاعری باشم که در هنگامه ی تاریخی یک سرزمین ساکت ننشینم ... که عافیت طلب نباشم ... دلم میخواهد چشمانم را ببندم و آرام بخوابم و بعد از ماههای طولانی فقط یک شب کابوس نبینم ... بخوابم بی آنکه خواب جنگ و فرار ببینم ... بی آن که خواب گودالهای آتش را ببینم که زنان را دسته جمعی در آن میریزند ... بی آنکه خواب مصطفی بادکوبه ای را ببینم که پیر و خسته با پیراهن بلند و سپید آمده تا با من درد دل کند ... بی آنکه خواب آن مرد مو سپید را ببینم که قرار بود منتقل شود بند 350 و توی راهپیمایی های سبز بازداشت شده بود و حالا با من توی سالن متهمین اوین نشسته بود و فقط توانستیم دور از چشم سربازان دو یا سه جمله حرف بزنیم ، همان روزی که در بازداشت موقت ، ساعت های طولانی یک روز کامل نشسته بودم تا سند آزادی با قید وثیقه ام برسد ... یا خواب آن پدری را ببینم که با تاکسی زرد رنگش لحظه تحویل سال 89 آمده بود پشت در زندان اوین که با آرزوی آزادی تنها پسرش که ظهر عاشورا بازداشت شده بود ، با همان بغض پدرانه کبوتر سپیدی را که میان دستهاش گرفته بود ، پشت دیوار زندان آزاد کند تا زندانیان از پشت پنجره ای یا دریچه ای پروازش را تماشا کنند ... بخوابم ، بی آنکه خواب انفجارهای آسمانی و رعشه و طوفان ببینم ...

بی آنکه خواب آخر زمان و مرگ و آشوب ببینم بخوابم ... بخوابم ... و فقط بخوابم ... به دوستان قدیمی که فقط تا پیش از معلوم شدن تاریخ دادگاهم ، دوست بودند و بعد از آن دیگر نبودند فکر نکنم ... به دوستانی که بعد از تاریخ دادگاه آمدند ، دست دوستی دادند و عکس یادگاری گرفتند و بعد خورده شیشه هایشان را نشان دادند فکر نکنم ... 

به خبر ها و خاطره ها و اطلاعات سراسر کذبی که اینطرف و آنطرف میشنونم و در فضای مجازی و سایت های دیگر میخوانم و هی بی پاسخ میگذارم ، فکر نکنم ... به برادرانی که مامور و موظف اند تا با کامنت های مختلف به بازی ام بکشانند و با پیام های خصوصی نشان بدهند که هستند ، فکر نکنم ... اصلا می خواهم چند روزی فکر نکنم . خستگی هایم که تمام شد ، بلند میشوم دوباره لباس را از جایش برمیدارم ، غبارش را میتکانم و باز می پوشمش ... 

برای شعر هایم ، برای نثرهایم ، برای نقاشی هایم و برای تمام دغدغه های اجتماعی و فرهنگی ام با قدرتی دوباره قدم برمیدارم ... حتی اگر هیلا صدیقی جدید همه توقعات جامعه را پاسخگو نباشد من برای خودم با قدرت تر از قبل قدم برمیدارم ... و برای من همین کافی ست اگر در حافظه ی تاریخی این سرزمین به یادگار بماند ، که شاعری بود ... 

نه اصلا هیلا صدیقی دختری بود که شاعر هم نبود اما در روزهایی که دست و پای خیلی از قلم ها در قیر شب فرو رفته بود ، آمد تا بگوید میشود از درد مردم و همصدا با یک نسل شعر گفت ، شعار های دوست داشتنی داد ، حرف های ملموس زد و میشود درد را فریاد کرد ... و بعد نشست یک گوشه و با رضایت قلبی و غرور ، شعرهایی که بعد از آن ،یک به یک از دل جامعه بیرون آمد و فریاد شد را شنید و شاعرانی که به غرش درآمدند را تماشا کرد ... 

 Hila Sedighi 
 چهارشنبه, ۴ بهمن, ۹۱

طراحی شـــــده توســــــط
*رویــــــــای آزادی*

Leave a Reply

counter hit make